کتاب «شر درونش» مجموعهای است که بهار امسال توسط نشر وزن دنیا با ترجمه مجتبی ویسی منتشر شده است. در ادامه متن زیر که مصاحبه کامل روزنامه اعتماد با مترجم اثر، مجتبی ویسی است را میخوانید:
بی شک علاقهای شخصی و دغدغهای درونی. انگیزهای آنی نبود. من به داستان کوتاه علاقه دارم و گاهی حدفاصل برنامههای کاری، تک داستان هایی برای خودم ترجمه میکنم. یک بار با دوست مجسمه سازم، محمدحسین مظفری، داستانی از محمدرضا صفدری میخواندیم و بحث ما کشید به پدیده «شر» در داستان. او عقیده داشت که نویسنده باید حتما شری در درونش داشته باشد؛ در دیدگاه و زبانش تا بتواند داستانی جاندار بنویسد. این نکته در آن لحظه نظرم را جلب کرد. بعد از مدتی روزی با مرور داستانهای کوتاه ترجمه شدهام ناخودآگاه به یاد آن گفته افتادم و در عین تعجب دریافتم که در تمامی آنها شری حضور دارد! خودم هم به طور غیرارادی و در نهان گاه وجود به آن اندیشیده بودم. با خود گفتم چه بهتر که محور مجموعهام همین باشد، چون دلم نمی خواست داستانهایی ناهمخوان و پراکنده تحویل مخاطب بدهم و ذهنش را آشفته کنم. از طرفی، چنین مجموعه داستانی مجال قیاس و تطبیق موضوعی و بیانی برای او فراهم میآورد. از این رو، جست وجو کردم و چهار داستان دیگر پیدا کردم تا مجموعهام را کامل کنم.
من «شر» را از منظری هستی شناسانه دنبال میکنم، اگر چه نمی توان منکر وجود وجه اخلاقی آن در زندگی ما انسانها شد. به باور من شری طبیعی در بنیاد عالم وجود دارد که لزوما ذیل تعاریف ما نمیگنجد. شاید واژه «شر» به خوبی گویای ماهیت آن نباشد و برای شناسایی بهینه آن کفایت نکند. به هر صورت، من آن را عاملی ریشه ای میدانم در بنیان ساختار جهان؛ البته نه آنکه تاییدگر آن باشم. عاملی است همچون مرگ طبیعی است. در تار و پود زندگی تنیده شده است. صرفا وجود دارد. از این منظر، حتی میتوان آن را منفی تلقی نکرد. ذاتی جهان است. کیهان عنصری شرورانه دارد که ردش را در پدیده های آن میتوان دنبال کرد: سیاه چاله که نور را می بلعد، خورشید حیات بخش که پرتو مضر ماورای بنفش در هوا منتشر میکند، سنگهای آسمانی که بر سیارات فرو میبارند و چند بار حیات را بر کره زمین مختل کردهاند و حتی نسل دایناسورها را برچیدهاند. یا روی زمین خودمان انگار هر جاندار برای بقا ناچار است شرارت به خرج بدهد و دیگری را فدا کند. ما شاید اسمش را گذاشته باشیم چرخه زیست، اما واقعیت آن است که روندی بی رحمانه و خشن است. شاید در بنیاد، هر حرکتی حامل شر است اما بدون حرکت هم هیچ تحولی صورت نمیگیرد!
از این منظر، شاید شخصیت داستان «سکوت» در کتاب «شر درونش» به عمد بی تحرکی و بی عملی را برگزیده است. شاید او ریشه شر را تشخیص داده است. البته بی شک نویسنده داستان، به قول شما، به ساختارهای اجتماعی هم نظر داشته است وگرنه دلیلی نداشت که یکی از معدود عناصر پیوند دهنده او با اجتماع را دور بیندازد؛ همان روزنامهای که راننده کامیون نزد او جا میگذارد و او بدون نگاه کردن به آن توی آتش میاندازد. اینجاست که با چهره ای دیگر از شر مواجه میشویم: شر اجتماعی و انسانی. شری مازاد که انسان تولید می کند و شباهتی به شر طبیعی ندارد. امری است که بر بستری غیرطبیعی شکل گرفته است، بر باورها و سازههایی بشری. یا در داستان «فناناپذیرها» ما با رخدادی آخرزمانی رویارو می شویم که بر اساس شر مصنوعی بشر بروز کرده است، یعنی جنگ هستهای. در داستان «آنتروپی» هم با وضعیت مشابهی طرف هستیم. اینجا دیگر ما با وجه اخلاقی شر روبه رو می شویم. برای من سخت است که چنین شری را ادامه طبیعی شر کیهانی بدانم، چون بر مبنای روند و نیازی طبیعی تحقق نیافته است. مثل بافتی مصنوعی است که بخواهند وارد بدن انسان کنند و بدن آن را پس بزند.
برای خود من حالت اول برجسته بوده است، هرچند ممکن است داستانها فراتر از آن رفته باشند و دامنه تقابلی حالت دوم را هم در بر گرفته باشند، چون خواه ناخواه پای حوزه اجتماع هم به میان می آید. در وهله اول آن شری مدنظرم بوده که برای نمونه دامنگیر پسربچه داستان «شر درونش» می شود و خودش هم با همان کم سن و سالی متوجه اش شده است. شرهایی در طیفی وسیع، همان طور که در مقدمه کتاب گفته ام: ساده، کم آزار، مخفی، علنی، پیچیده، هنرمندانه و امثال آن. شر درون به واسطه زیست اجتماعی ما به شرهایی راه می برد که شاید بتوان با تسامح عنوان «شرهای واکنشی» بر آنها نهاد. شاید اینها در روان شناسی نامی دیگر داشته باشند اما من برحسب موضوع خود آنها را به این صورت نام گذاری میکنم. در ساحتی دیگر، شر داستان «عاشق اهریمنی» ابعادی پیچیده دارد: از یک طرف، روان شناختی است و از طرف دیگر، بحث اخلاقی را پیش میکشد. انگار زن داستان هنوز بابت پایبند نبودن به قرارش با نامزد مفقودش خود را شماتت میکند و در انتظار تاوانی است که باید برای آن بپردازد.
خب، من خاستگاهی مشترک در اینها می بینم. سوال این است که دلیل عاصی یا منزوی یا گمگشته شدن چیست؟ سکون و زوال از کجا می آید؟ البته قبول دارم در یکی دو داستان شاید وجه شر کمرنگ تر به نظر می رسد یا درست تر بگویم در لایه هایی پنهان می شود. مثلا در داستان «دونده» ما ظاهرا روایتی ساکن و تخت داریم در حالی که در محلی به نام پارک که محل آرامش است شرهایی مخفی کمین کرده اند و هر آن مترصد هجوم آوردن هستند. ورود ماشین به داخل پارک، بچه دزدی، اظهارنظرهای بی پروا و پا در هوا در آن مورد و حتی چالش جوان دونده با زن رهگذر همگی نشانه های آنند. یا در داستان «تخم نیلوفرها را در اتوبوس جا گذاشتید» ما اساسا شاهد دو رویکرد شرقی و غربی به قضایا هستیم که دائم در لایه های زیرین با هم چالش دارند، هرچند داستان با لحن ملایمی پیش می رود. حتی توصیف ابتدایی داستان درباره بخشی از شهر بانکوک با لحنی شرارت بار و نیش زن ارائه می شود. این سکون ها و زوال ها و درماندگی ها مظاهری هستند از شرهایی پیدا و پنهان.
آدم وقتی رمان یا کتابی از یک نویسنده را ترجمه می کند تکلیفش مشخص است و با یک سبک و سیاق خاص از متن سر و کار دارد. اما حساب مجموعه داستانی با مولفان مختلف جداست؛ به خصوص اگر از اقلیم های متفاوتی باشند؛ حتی اگر زبانی واحد داشته باشند. اگر توجه کنید نویسندگان کتاب «شر درونش» از یک کشور نیستند. از انگلیسی و امریکایی در آنها هست تا استرالیایی و ایرلندی و آفریقایی. تاثیر محیط و جغرافیا انکارناپذیر است، چه بر ذهنیت نویسنده، چه بر زبانش، چون به رغم زبان مشترک خصلت های فرهنگی و اجتماعی محیط آنان را از هم مستثنا می کند. باورهای شان با هم فرق دارد، گفتمان های رایج و مرسوم شان. علاوه بر آن، کلمات و اصطلاحات معمول و روزمره شان در مواردی شبیه هم نیست و حتی ممکن است دسته بندی های دستوری متفاوتی داشته باشند. مترجم باید به این نکات توجه داشته باشد. تلاشی مضاعف نیاز دارد. مثلا در کتاب حاضر روایت دوریس لسینگ رنگ و بویی کاملا آفریقایی دارد حال آنکه فضای داستان الیزابت بوون یکسره بریتانیایی است. به لحاظ لحن و بیان هم شور و گرما را در اولی و سکون و سرما را در دومی به خوبی حس می کنیم. یا در داستان پل بولز ما تایلند را از دریچه دید نویسنده ای امریکایی می بینیم که بیشتر عمرش را در مراکش زندگی کرده است.
من قبلا هم در جاهای مختلف اشاره کردهام که همواره پشت سر نویسنده حرکت میکنم. از او جلو نمیزنم. او مولف است و من برگرداننده اثرش. مترجم اگر بخواهد لحن خودش را بر متن حاکم کند در نهایت این آفت را دارد که تمام آثار ترجمه اش شبیه به هم می شود. انگار آثار نویسندگان مختلف را همه یک نفر نوشته باشد [یا ترجمه کرده باشد]. بنابراین مترجم موظف به حفظ ساختار سبکی و زبانی نویسنده است. سعی من بر این است که تا حد امکان به درون متن راه یابم و لحن و بیان و سبک آن را تشخیص بدهم و در حد بضاعت خود بکوشم خواستههای متنی نویسنده را برآورده کنم. اگر ساده باشد ساده ترجمه کنم و اگر پیچیده، پیچیده. یعنی اگر مثلا نویسنده چند مترادف برای یک کلمه بیاورد من بی جهت متنش را ساده نمی کنم و به یک معادل اکتفا نمیکنم. یا اگر ترکیب کلامی بدیعی می سازد من موظف به اجرای آن در متن مقصد هستم. در غیر این صورت اجحافی است در حق نویسنده و پایین آوردن ارزش اثرش؛ اگر چه ممکن است به مذاق خوانندگانی خوش نیاید و بگویند ترجمه اش ثقیل است یا روان نیست یا هر انگ دیگری که می زنند. مترجم به متن تعهد دارد. علاوه بر آن، سعی میکنم زمان و مکان داستان ها را در نظر بگیرم، جغرافیا و تاریخش را. فضای داستان باید مشخص باشد که در چه کشور یا سرزمینی رخ میدهد تا مخاطب خود را در آنجا احساس کند، نه اینجا. بومی سازی و بازآفرینی فقط تا جایی امکان دارد که حس تعلق به مکان و زمان مخدوش نشود. در مجموع با امکانات موجودم سعی میکنم صدای نویسنده از خلال داستانش به گوش مخاطب اینجایی برسد.
در ابتدای هر داستان شرحی کوتاه درباره زندگی و کار ادبی هر نویسنده آمده است. یا در پانوشت اگر نکتهای را لازم دیدهام توضیح دادهام. به زعم من مخاطب باید از طریق متن با ذهنیت نویسنده آشنا شود؛ حتی اگر با داستانی کوتاه سر و کار داشته باشد. نویسنده اگر نویسنده باشد کلیدها را در اختیار او می گذارد و مخاطب باید با همین کلیدها قفل ها را باز کند. مخاطب اگر این را یاد نگیرد همواره در درک متن و داستان دچار دردسر خواهد شد. پس در وهله اول بهترین کار برایش این است که به خود متن رجوع کند. باید با آن کلنجار برود. نویسنده کلی زحمت میکشد تا ساختاری را بنا کند پس برای درک آن باید وقت صرف کرد. شتاب و سرعت در این زمینه خاص حاصلی ندارد. حوصله و تامل و تعمق است که چراغ راه مخاطب میشود. کمترین خاصیت این اعمال پویا شدن ذهن و بالا رفتن دقت و تیزبینی است.
اتفاقا کسی در اینستاگرام پیام گذاشته بود که دور و برمان پر است از شر، چرا از خیر ترجمه نمیکنید؟ من هم نوشتم: «چشم، هرچند شر داستان خیری در خود دارد» و داستان حقیقتا با تصویر کردن شر شاید دست کم بتواند تلنگری بر بشر بزند و در کنار هنرهای دیگر او را به سوی ایجاد محیطی امن تر سوق بدهد. شاید داستان با پیشگویی تقدیری هولناک که بشر برای خود رقم میزند یکی از عواملی باشد که از شرهای ساختگی دست بشر ما را نجات بدهد. در این روزگار، من نمیگویم آدمهای بهتر میگویند؛ باید دست به دامان ادبیات و هنر شد تا جهانی بهتر ساخته شود. جهانی که چهارنعل به سوی تاریکی میرود. تاریکی داستان، اتفاقا روشنی بخش است و ما را از عواقب زیست اشتباهمان آگاه می کند. آن شر طبیعی به جای خود، شاید کاری از دست ما برای آن ساخته نباشد، اما این یکی را شاید بتوان مهار کرد. در ضمن، با کتمان شر که نمیتوان آن را حذف کرد. از قضا شاید موقعش رسیده باشد که چشم در چشم آن بدوزیم.